صبح پنج شنبه، کتاب رو دست گرفتم. طبق برنامه ریزی گودریدز باید حداقل هفته ای یه کتاب بخونم تا بتونم چالش 2020 رو تموم کنم. 302 صفحه. تصمیم داشتم روزی 60 صفحه بخونم تا توی پنج روز بتونم تمومش کنم. و حالا ظهر جمعه است. سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش رو تموم کردم و دلم پر از غصه است. کم پیش میاد که کتابی رو بی وقفه بخونم و سیر نشم. شاید آخرین باری که خیلی با اشتیاق کتاب دستم میگرفتم و از دنیا جدا می شدم، همون دوران نوجوانی بود که آن شرلی میخوندم. از کتاب تعریف نمیکنم بخاطر اینکه نویسنده اش، نویسنده ی محبوب منه. تعریف میکنم چون حسی که موقع خوندنش بهم انتقال پیدا میکرد حس عجیب و دوستداشتنی بود برام. حس سیال بودن. معلق بودن توی فضایی تاریک که روشنی ستاره ها توش به چشم نمی اومد. سوکورو تازاکی، سی و شش ساله، با یه سوال مبهم توی زندگیش، با یه ترس از فهمیدن حقیقت، با یه عشق تازه پا گذاشته شده به داستانش، توی فضای لایتناهی و تاریکی، معلق بود. شاید هم توی یه حباب بود. طبق عادت زندگی میکرد و سعی داشت هیچ وقت از قوانین ذهنی خودش تخطی نکنه. سوکورو راکد بود. عاشق ایستگاه های قطار بود و می ساختشون. درست مثل معنای اسمش : " ساختن " . چیزی که باعث شد با این کتاب ارتباط فوق العاده ای پیدا کنم، وجه اشتراکی بود که با چهارتا دوست سوکورو پیدا کردم. نمیخوام اصل داستان رو توضیح بدم، میتونین خلاصه پشت جلدش رو بخونین چون خیلی بهتر از من بهتون توضیح میده که درون مایه ی داستان چیه. گاهی اوقات همه مون، اشتباهاتی توی زندگی مون سر میزنه. از طرف خیلی ها کنار گذاشته شدم و خیلی ها رو کنار گذاشتم. و این کتاب داستان ِکنار گذاشتن هاست. داستانِ یک طرفه به قاضی نرفتن ها. داستانی که عینا توی زندگیم باهاش دست و پنجه نرم کردم. و مهم تر از همه، من عاشق پایانش شدم. پایانی که باعث میشه فکرم برای چند روز درگیرش باشه. هاروکی جادویی ترینه و من به قلمش ایمان دارم. سیال بودن هم جالبه. تجربه کردن هم همینطور. لازم نیست خودت سیال باشی، خوندن یه داستان هم میتونه برای تجربه کردنش کافی باشه. حالا که به آخرش رسیدم، توی گرامافون نداشته ام رو برمیدارم و قطعه " سالهای زیارتش " رو پخش میکنم. به این امید که سوکورویِ بی رنگ قصه، دوباره رنگ بگیره.
درباره این سایت